دسته صورتی صوت دار بود آنروز خریده بودم وقتی به مدرسه رفتم دلم می خواست
با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد هر عقل سالمی تشخیص میداد
که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است یادم نیست آن روز چه درسی آموزگار
به من آموخت اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده بعد از آن روز شاید
هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم اما آن حال خوب
8 سالگی هرگز تکرار نخواهد شد
این اولین بد هکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده بعد از آن هر روز به اندازه تک تک
ساعتهای عمرم به دلم بدهکار ماندم به بهانه ی عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم
از ترس آنکه مبادا آنچه دلم میخواهد پشیمانی به بار آورد خیلی وقتها سکوت اختیار کردم
اما حالا بعضی شبها فکر میکنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم
چقدر پشیمان خواهم شد از انجام ندادن کارهایی که به بهانه منطق حماقت نامیدم شان
حالا میدانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را پیدا میکند
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,