سرزپایت بر ندارم شب وروز
روز وشب را همچو خود مجنون کنم
روز وشب را کی گذارم روز وشب
جان دل میخواستی از عاشقان
تانیابم انچه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز وشب
تاکه عشقت مطربی اغازکرد
گاه چنگم گاه تارم روز وشب
ای مهار عاشقان در دست توست
درمیان این قطارم روز شب
زان شبی که وعده دادی روز وصل
روز وشب رامی شمارم روز وشب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
زابر دیده اشکبارم روز وشب
:: برچسبها:
مولانا,