ای جان دلم چقدر عکس ات با مزه هست عجب چشمکی زدی هااااااااااا راستی چقدر 

آقای زاهدی با شوخی شان واست دردسر درست کردند فرض کن فامیل هاتون به مامانت 

زنگ زدند و مامان عزیزت چقدر از دستت حرص خوردند واقعا واسه ازدواجت مامانت را اذیت 

نکن دیگه و همچنین من رو اذیت نکن نمیدونی چقدر با این شوخی حالم دگرگون شد چقدر 

اشکهایم سرازیر شد می دونم آدم بی منطقی شدم یک آدم عاشق این حرفها سرش نمیشود 

نمی دونی از وقتی به مشهد اومدی و رفتی چقدر هر لحظه دلم برایت تنگ تر میشه چقدر 

بی قرار ترت هستم هنوز گرمای دستهایت تو دستام احساسش می کنم و این لطف خدا بود 

ولی یک اعترافی بکنم که وقتی اومدی من اشتباه کردم و الان پشیمونم نیامدم باهات عکس بگیرم واقعا روم 

نشد با اون اشکهای سرازیر شده و چشمهای پف کرده بیام و از عشق واست بگم خودت که 

می دونی اونجا مکانی واسه صحبت از دوست داشتن نبود ولی مطمئن بودم که نامه ام را به دستت 

دادم وتو من رو دیدی ولی هنوز جواب نامه ام را ندادی تو رو به این ماه رجب قسم ات میدهم

اگر احساسی داری حرف بزن ابرازش کن می دونم یک خورده واسه جایگاه تو سخت است

ولی من هم باید از چه کسی کمک بگیرم که بتونم باهات صحبت کنم واقعا آقای سعیدی

در این زمینه فکر کنم اصلا هیچ نوع همکاری کنند ولی اگر تو بگی انجام می دهند ازت 

خواهش می کنم یک کاری بکن راستی روز سیزده کجا رفتی خوش گذشت سبزه گره 

زدی وای ما که مامانم جایت خالی اش درست کردند رفتیم طرقبه و یک ساعتی بیشتر 

نبودیم چون خیلی هوا سرد بود و سریع به خونه برگشتیم سبزه گره زدم زیاد هر کدوم 

بابت یک آرزو بود ولی سالهاست تو اولویت آرزوهامی اول اینکه سال 97 دستهامون 

تو دست هم باشه و بشیم همدم هم و تا اخر عمر به هم وفادار بمونیم این خیلی مهم

است و اینکه سال دیگه همین موقع دیگه براورده شوند اینه که سال دیگه خدا بهمون 

یک دختر چشم رنگی که شبیهه تو باشد بدهد بشود شبیهه باباش یعنی تو مهربون و خوش قلب

می دونم رسما دیوونه شدم من پای عهد ام و عشقم و دوست داشتنم به تو محکم هستم

خیالت راحت  من الکی حرف نمی زنم و اگر حرفی بزنم محکم پای حرفم هستم مطمئن باش 

عزیز دلم صبح سیزده انقدر که شب اش به تو فکر کردم خواب تو را دیدم دیدم با پدر و مادرت 

اومدی مشهد خونمون و خیلی خانواده هامون با هم خیلی صمیمی گرم بودند و انگاری سالهاست

که همدیگر رو می شناسند و همه اش با هم می خندیدند و ما شام شما را دعوت کردیم و 

شما می خواستید تا جایی بروید و بعد دوباره برگردید و تو خواهرم رو صدا زدی و بهش 

یک چیزی گفتی که من متوجه نشدم خیلی خواب طولانی و خوبی بود خیلی هاشو 

یادم رفت و از خواب پریدم ای کاش این خواب نبود و حقیقت داشت حضرت زینب رو 

قسم اش دادم که گره عشقمون رو باز کند انقدر نذر می کنم که با پای خودت بیای 

با تمام قلب و باورت به عشق ام به دوست داشتنم بیایی دوستت دارم احسان عزیزم

مواظب خودت باش خوب بخوابی عزیز جانم