شب به شب شیرینی دوست داشتنت را می چشم از لبان باد دلبرانه های نگاهت اکران عاشقیست خیره ام که می شوی کار شعر از مطلع به جنون می کشد کاش فصل پنجمی هم بود اسمش را می گذاشتیم فصلِ عاشقی و من صدایت را می پوشیدم چشمانت را گوشه ی جیبم می گذاشتم و می اندوختم حسِ خوبِ بودنت را در قلبم در آغوشم بگیر تا شب را برایت معنی کنم دوستت دارم را آهسته بگو آرام آرام نرم نرم می خواهم عشق به خوردِ جانم برود و چه احساس نجیبی ست که با دیدن تو طلب عشق زِ بیگانه ندارم هرگز من زیباترین دختر جهان میشوم نگاهم که میکنی بهترین شاعرِ تاریخ میشوم واژههایم را که از بر میکنی بهترین میشوم وقتی تو با منی و خوشبختترین میشوم هربار که مرا ببوسی كاش میشد جزئی کوچک از تو باشم به اندازهیِ تکه کاغذی که رویش شعری از شاملو نوشته باشی و يا عطری تلخ بر یقهیِ پیراهنت عكسی غبار گرفته در آلبومی قديمی و یا تنها خاطرهای دور از یک حادثهیِ شيرين من فقط ميخواستم جزئی ناچیز از تو باشم حتی اگر هیچوقت دیده نمی شدم جایَت کنارم خالیست مثلِ نبات کنارِ چای مثلِ گلپر رویِ انار مثلِ بویِ نم وقتِ باریدنِ باران مثلِ برگهایِ طلایی در پاییز همینقدر ساده همینقدر مهم همینقدر حیاتی
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|