یک شب به دیدنت مے آیم یک شب ڪه ماه آن بالا نشسته و دورش ستاره ها جمع شده بودند و او لبخند مهتابے اش را مے ریخت روے زمین باید دوباره چشمهایت را تماشا ڪنم دست هایت را ببوسم و ڪمے سرم را روے شانه ات بگذارم این دل لامذهب سر و سامان ڪه ندارد دارد از فرط دلتنگے ات مے ترڪد اما تو تا آن شب فرا برسد گاهے و فقط گاهے به من فڪر ڪن برایت دوباره بهشت موعود ساخته ام با احساسات رقیق دخترانه ام اے ڪاشف این مرز و بوم لمس ڪن تار و پود مرا و خام من شو درشهرهاے مرزے پیراهنم جنگ تن به تن آغاز ڪن بر باد بده سرزمین اعتمادم را میخواهم پادشاه این اقلیم تشنه تو باشے در این هواے شرجی ڪه فقط بوسه ست و داغے آغوش تو بخواب تا نگاهت کنم و برای هر نفس تو بوسهای بنشانم به طعم هرچه تو بخواهی بخواب عزيز من امشب تمام حوصله ام را جمع كرده ام به تكرار نام تو دل تنگم كه صدايت كنم و تو بگويی جان دلم خودم را به خواب زدم چشمهایم را بستم اما نه خواب به سراغم میآمد نه چشمهایم به دنبالت میرفت تنها خیال تو بود و خیال تو بود و خیال تو که تا صبح در سیاهیِ پشت پلکهایم مرا تبدیل به دلتنگترین آدم امشب میکند تو می خندی???? جهانم می شود روشن تو می خندی جهانم می شود گلشن تو چون خورشیدی می تابی برایم صبحی و نابی تو را می بینمت از شوق سرمستم تو را می بینمت از عشق سرشارم تو را آری تو را ای حضرت خورشید می خواهم تو را من دوستت دارم????
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,
|